×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

خط خاطره

× اشعار خاطره انگیز
×

آدرس وبلاگ من

siyavoosh.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/siyavoosh1

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????
× ?????? ???? ???? ?? ???? ????? ????? ??? ????

مناظره عقل و عشق

مناظره عقل و عشق از رساله کنز السالکین

 

اثر پیر هرات خواجه عبدالله انصاری

 

 

درویشی از این فقیر پرسید: که اگر روزی در طلب آیم و از این بحر به لب آیم، حق را به عاقلی جویم یا به عاشقی پویم؟ از عاقل و عاشق کدام بهتر و از عقل و عشق کدام مهتر؟ گفتم روزی در این اندیشه میبودم و تفکر مینمودم که ناگاه مرا عجبی دریافت و به غارت نقد دل شتافت و گفت ای به طاعت غنی عیش داری هنی زهی بسیار عبادتی و بزرگ سعادتی.چون این بگفت نفس برآشفت. او رادیدم شادمان تا عیوق کشیده بادبان. گفتم دور از نظرها که در پیش داری خطرها. خود را به گریه دادم و زاری کردم. چون آدم دل از طاعت برداشتم و کرده ناکرده انگاشتم. از خجالت در آب شدم و در بیداری در خواب شدم خود را دیدم بر اسبی در پی تجارت و کسبی. به تازیانه مهر میتاختم تا در شهری که نام او بود هری. باره ای داشت ستبر بروج آن از صبر. کوتوال آن از ذکاء و خندق آن ازبکاء. مناره آن از نور، مسجد آن چون طور. درآمدم در آن بلد که نامش بود خلد. خلقی دیدم در عمارت و دو شخص در طلب امارت. یکی عقل افگار اندیشه دویم عشق عیار پیشه.

نگاه کردم تا که را رسد تخت و کدام را یاری دهد بخت. عقل میگفت من سبب کمالاتم. عشق میگفت من دربند خیالاتم. عقل میگفت من مصر جامع معمورم. عشق میگفت من پروانه دیوانه مخمورم. عقل میگفت من بنشانم شعله عنا را. عشق میگفت من درکشم جرعه فنا را. عقل میگفت من یونسم بوستان سلامت را. عشق میگفت من یوسفم زندان ملامت را. عقل میگفت من سکندر آگاهم. عشق میگفت من قلندر درگاهم. عقل میگفت من در شهر وجود مهترم. عشق میگفت من از بود و وجود بهترم. عقل میگفت من صراف نقره خصالم. عشق میگفت من محرم حرم وصالم. عقل میگفت من تقوی بکار دارم. عشق میگفت من به دعوی چکار دارم. عقل میگفت مرا علم بلاغتست. عشق میگفت مرا از عالم فراغتست. عقل میگفت من دبیر مکتب تعلیمم. عشق میگفت من عبیر نافه تسلیمم. عقل میگفت من قاضی شریعتم. عشق میگفت من متقاضی ودیعتم. عقل میگفت من آیینه مشورت هر بالغم. عشق میگفت من از سود و زیان فارغم. عقل میگفت مرا غرایب و لطایف یادست. عشق میگفت هرچه از غیر دوست همه بادست. عقل میگفت من کمر عبودیت بستم. عشق میگفت من بر عتبه الوهیت مستم. عقل میگفت مرا ظریفانند پرده پوش. عشق میگفت مرا حریفانند دردی نوش.

ای عقل که در چین جسد فغفوری

گر جهد کنی تو بنده مغفوری

فرقست میان من و تو بسیاری

چون فخر کند پلاس بر محفوری

باز عقل گفت: من رقیب انسانم. نقیب احسانم. گشاینده در فهمم. زداینده زنگ وهمم. پابسته تکلیفاتم. شایسته تشریفاتم. گلزار خردمندانم. افزار هنرمندانم. ای عشق ترا کی رسد که دهن باز کنی و زبان طعن دراز کنی. تو کیستی؟ مفلسی خرمن سوخته و من مخلصی لباس تقوی دوخته.تو کیستی؟ آورنده محنتهاو بلاها و من واسطه لایتناکل نفسهدیها.

عشق گفت: من دیوانه جرعه ذوقم. برآرنده شعله شوقم. زلف محبت را شانه ام. زرع مودت را دانه ام. ای عقل تو کیستی؟ مودب راه و من مقرب شاه. آن ساعت که روز بار بود و نوروز عشرت یار بود من سخن از دوست گویم و مغز از پوست جویم. نه از حجاب ترسم نه از حجّاب ترسم. مستانه وار درآیم و بشرف قرب برآیم. تاج قبول نهم بر سر و تو که عقلی همچنان بر در.

درین بودند که ناگاه پیک تنبیه رسید از راه با مکتوبی بنام عشق از شاه و مهری بر آنجا از آه. و در آن فرمان نوشته که ای عقل به نقل سرشته، اگرچه داری شهرتی اما در تو نیست جرأتی . اگر پیش آید غارتی در شوی در مغارتی. و چون دیدی داهیه، فهی یومئذواهیه. بلکه سراسیمه بمانی و سر از پا ندانی. وقتی که در شهر دل غوغایی افتد از دست غلّ. یا در سینه تشوشی افتد از کینه. کی توانی جان بازی نمودن و تیغ از دشمن ربودن. در شهرستان تن امیری باید با خرد که اگر قلم بیند خط شود و اگر طوفان آید بط شود. و چون برآید زلزله در وی نبینی ولوله. شاهی شجاعی ملکی مطاعی. عشق است که این صفات در اوست لاجرم امیر خطه دل اوست.

عقل که عبارت از بندی بود سیر قدمش چندی بود. بر این نسق راهی و در هر قدم چاهی. و چشمی در حجاب، انّ هذا لشیء عجاب. پس صدقی باید بی زرق و عشقی باید چون برق. تا به اندک لمعه ای و به کم لمحه ای ما را از ما ستاند و به دوست رساند. پس حق گوید ای شما را بر رخ خال دین، اینک فادخوها خالدین

 

لغتنامه:

عجب=خودپسندی     نقد دل= انچه در دل است        هنی=گوارا       زهی =خوشا       عیوق= ستاره ای در آسمان      او رادیدم شادمان تا عیوق کشیده بادبان = به منتهای شادمانی رسیده       هری=هرات    باره= حصار     سطبر= سخت       کوتوال= قلعه بان     ذکاء = هوشیاری       بکاء=گریه، اشک     عقل افگار اندیشه= عقل آشفته و آزرده      امارت= پادشاهی         مصر جامع معمور= شهر بسیار آباد

مخمور= خمار زده           قلندر= رند، صوفی          درگاهم= در درگاه معشوق هستم

صراف= کسی که عیلر نقره و طلا را میسنجد          دعوی= ادعا کردن

درد= ته مانده شراب       محفور=نوعی زیلو       نقیب= بزرگ قوم          عنا= رنج

شهر وجود= سرزمین هستی          بود وجود= عالم هستی

تسلیم= خشنودی محض، رضایت

عبیر نافه تسلیمم= هر بلایی به من برسد شکوه ای ندارم و تسلیم هستم

متقاضی= خواستار            ودیعت= امانت

ترس( به ضم ت ) = سپر

داهیه= زیرک، با هوش، کار بزرگ، مصیبت

غلّ= کینه داشتن، عداوت

مطاع = مورد اطاعت

لمعه= روشنی، درخششش

لمحه= درخشیدن لحظه ای برق، مراد زمان بسیار اندک

 

یکشنبه 23 تیر 1392 - 12:47:47 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
آمار وبلاگ

20425 بازدید

10 بازدید امروز

1 بازدید دیروز

23 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements